زمانی که ۸ سالم بود پسر همسایمون ازدواج کرده بود مراسم بزرگی گرفتن چشن خیلی بزرگ.و دوتا اتوبوس هم گرفتن ک اونایی ماشین ندارن سوار شن بیان دنبال عروس و داماد.
عروس و داماد هم میبردن سراب چرخ میزدن فیلمبرداری میکردن و اتوبوس ها اینقدر شلوغ بود ک پیاده میشدن میرقصیدن حتی با خودشون باند میاوردن و دستمال میرقصیدن.
من تقریبا ۸ سالم بود گریه میکردم ک بزارید منم برم دنبال عروس و داماد کسی باهام نبود دام هم مشغول کمک بود اینقدر گریه کردم اخرش دام منو سپرد ب خواهر داماد منم خوشحاااال و دست میزدم.و به خواهر داماد گفتم چرا زهرا (۵ سالش بود).نیاوردی گفت اذیت میکنه گذاشتمش پیش عمه اش بادخترهاش بازی کنه از اونجا میره پیش باباش اخه عاشق باباشه.
الان ۱۴۰۴ پسر اون عروس و داماد عروسیشون بوده.من با زنداداشم سوار اتوبوس شدم ک بریم دنبال عروس و داماد بیاریم البته همش ۵ دقیقه راه بود دیگ نرفتن سراب رفتن فرمالیته و اتیله اینا.
یهویی ی چی رمز دار توی سرم میچرخید هرچقدر فکر میکردم ب جواب نمیرسیدم یهویی سرمو چرخوندم درجا ساکت شدم داشت کم کم ب یادم میامد ک خواهر داماد با دختر ۵ سالش ک الان ۲۳ سالشه و ی پسر ۵ ساله داره توی اتوبوس هستن.
خیلیییی برام جالب و شگفت انگیز بود.
خدا شاهده دوست داشتم اتوبوس متوقف بشه خاطرات داشت برام پررنگمیشد لبخند زدم گفتم خدایا شکرت چقدر دنیا تکرار میشه.
برچسبها: جالب , تکرار دنیا
.::.
